درس قرآن و فناوری هفتم



این متن دومین مطلب آزمایشی من است که به زودی آن را حذف خواهم کرد.

زکات علم، نشر آن است. هر

وبلاگ می تواند پایگاهی برای نشر علم و دانش باشد. بهره برداری علمی از وبلاگ ها نقش بسزایی در تولید محتوای مفید فارسی در اینترنت خواهد داشت. انتشار جزوات و متون درسی، یافته های تحقیقی و مقالات علمی از جمله کاربردهای علمی قابل تصور برای ,بلاگ ها است.

همچنین

وبلاگ نویسی یکی از موثرترین شیوه های نوین اطلاع رسانی است و در جهان کم نیستند وبلاگ هایی که با رسانه های رسمی خبری رقابت می کنند. در بعد کسب و کار نیز، روز به روز بر تعداد شرکت هایی که اطلاع رسانی محصولات، خدمات و رویدادهای خود را از طریق

بلاگ انجام می دهند افزوده می شود.


این متن اولین مطلب آزمایشی من است که به زودی آن را حذف خواهم کرد.

مرد خردمند هنر پیشه را، عمر دو بایست در این روزگار، تا به یکی تجربه اندوختن، با دگری تجربه بردن به کار!

اگر همه ما تجربیات مفید خود را در اختیار دیگران قرار دهیم همه خواهند توانست با انتخاب ها و تصمیم های درست تر، استفاده بهتری از وقت و عمر خود داشته باشند.

همچنین گاهی هدف از نوشتن ترویج نظرات و دیدگاه های شخصی نویسنده یا ابراز احساسات و عواطف اوست. برخی هم انتشار نظرات خود را فرصتی برای نقد و ارزیابی آن می دانند. البته بدیهی است کسانی که دیدگاه های خود را در قالب هنر بیان می کنند، تاثیر بیشتری بر محیط پیرامون خود می گذارند.


می‌دود آسمان
می‌دود ابر
می‌دود دره و می‌دود کوه
می‌دود جنگل سبز انبوه


می‌دود رود
می‌دود نهر
می‌دود دهکده، می‌دود شهر


می‌دود، می‌دود دشت و صحرا
می‌دود موج بی‌تاب دریا
می‌دود خون گلرنگ رگها


می‌دود فکر
می‌دود عمر
می‌دود می‌دود می‌دود راه
می‌دود موج و مهواره و ماه
می‌دود زندگی خواه و ناخواه
من چرا گوشه‌ای می‌نشینم؟


 روایت داستان حاج شیخ حسن نخودکی و رضاشاه و مهندس

سال۱۳۷۹ درخدمت مرحوم ابوی برای عیادت دوست بیماری رفته بودم.

پیرمرد شیک و کراوات زده ای هم آنجا حضور داشت، برحسب اتفاق ، چنددقیقه بعداز ورود ما اذان مغرب میگفتند. آن آقای پیر کراواتی، باشنیدن اذان کیف چرمی ظاهرا گرانقیمتش را باز کرد و سجاده اش را درآورد و زودتر از سایرحضار مشغول نماز شد!

شخصا برای من جالب بود که یک پیرمرد شیک و صورت تراشیده و کراواتی اینطور مقید به نماز اول وقت باشد.

بعداز اینکه همه نمازشان خواندند ، مرحوم پدرم خطاب به ایشان با صدای بلند(بدلیل سنگینی گوش پیرمرد) گفتند:

آقای مهندس، قضیه نماز اول وقت و مرحوم حاج شیخ و رضاخان را برای مجتبی تعریف کنید . دوستدارم از زبان خود جنابعالی بشنود.

حس کنجکاوی ام تحریک شده بود که بدانم ماجرا ازچه قرارست که، آقای مهندس لبخندی زدند و اینطور شرح دادند:


مدتی بود که از طرف سردارسپه(از القاب رضاشاه) مسئول اجرای قسمتی از طرح تونل کندوان درجاده چالوس شده بودم،

ازطرفی فرزند دومم که پسربزرگم باشه، مبتلا به سرطان خون شده بود، دکترها حتی اطباء فرنگ جوابش کرده بودند و خلاصه هرلحظه منتظر مرگ بچه بودیم.

خانمم یکروز گفت که برای شفای بچه بریم مشهد دست بدامن امام رضا ع بشیم. البته آنموقع من اینحرفهارو قبول نداشتم ولی چون مادربچه خیلی مضطرب و دلشکسته بود قبول کردم. مشهد که رسیدیم تقریبا آخرشب بود، فردا صبح بچه را بغل کردم و رفتیم حرم.

وارد صحن که شدیم، خانمم خیلی آه و ناله و گریه میکرد. گفت بریم داخل که من امتناع کردم گفتم همینجا خوبه و. بچه را ازمن گرفت و گریه کنان رفت داخل سمت ضریح و

یک ملای پیر کوچولو توجه منو بخودش جلب کرد.روی زمین نشسته بود و سفره کوچکی که مقداری انجیر و نبات خرد شده در آن دیده میشد مقابلش پهن بود و مردم صف ایستاده بودند.

هرکس مشکلش را به آن پیر میگفت و او یا چندعدد انجیر یا مقداری نبات درون دست طرف میگذاشت و بنده خدا خوشحال و خندان تشکرمیکرد و میرفت.

به خودم گفتم عجب مردم احمق و ساده ای داریم ما. پیرمرد چطور همه را دلخوش میکند ، آنهم با انجیر یا تکه هایی از نبات!

حواسم از خانم و پسرم پرت شده بود و تماشاگر این صحنه بودم که شیخ نگاهی بمن انداخت و بعد با دست اشاره کرد یعنی بروم جلو.

رفتم جلو سلام کردم . بعداز لحظاتی بمن گفت:

حاضری باهم شرطی بگذاریم؟!

گفتم:

چه شرطی؟. برای چی؟!
شیخ گفت:

قول بده در ازاء سلامتی و شفای پسرت، یکسال تمام نمازهای یومیه را سروقت اذان بخوانی!!!

خیلی تعجب کردم. ازکجا میدانست. این چه شرطی بود. 

کمی فکرکردم دیدم اگر راست بگوید ارزشش را دارد که یکسال نماز بخوانم. خلاصه گفتم:

قبوله!

شیخ تکرار کرد:

یکسال نماز اول وقت و سر اذان درمقابل سلامتی اولادت، قبوله؟

بااینکه تا آنزمان نماز نخوانده بودم و اصلا قبول نداشتم، گفتم:

قبوله آقا: هنوز دقایقی از این ماجرا نگذشته بود که دیدم فرزندم و همسرم دوان دوان از سوی صحن به طرف من میایند و فرزند بیمارم کاملا سرحال بود که بعد از مراجعه به پزشک متوجه شدم که هیچ اثاری از بیماری در فرزندم نیست.

به خاطر همان قو بود که همواره نماز اول وقت خود را می خواندم تا اینکه روزی دیدم تعداد زیادی سرباز و تشریفات به طرف محل کارگاه ما در پروژه ی جاده ی کندوان می ایند. فهمیدم رضاشاه برای بازدید آمده است.\
ز طرفی نماز اول وقت هم شده بود. به هرحال تصمیم گرفتم که نمازم را شروع کنم. تا اینکه متوجه شدم سایه ای نزدیک من میاید. از ترس شدید می لرزیدم. می ترسیم به خاطر عدم ادای احترام جان مرا بگیرد. صبر کرد تا نمازم تمام شود. به او ادای احترام کردم و عذرخواهی کردم. نگاهی به من انداخت و به مسئول ارشدی که همراه وی بود گفت: مردک؛ این مرد نمی تواند باشد و تو متیکه هستی.


خلاصه نماز اول وقت هم جان مرا نجات داد و هم جان فرزندم را و از آن موقع تا کنون به قولی که به حاج شیخ حسن نخودکی دادم وفا می کنم و نمازم را اول وقت می خوانم.



"برخورد پیامبر با زنِ خواننده که مسلمان نبود ﺳﺎﺭﻩ» ﺩﻭ ﺳﺎﻝ ﺲ ﺍﺯ ﺟﻨ ﺑﺪﺭ ﺍﺯ ﻣﻪ ﺑﻪ ﻣﺪﻨﻪ ﺁﻣﺪ ﻭ ﻧﺰﺩ ﺎﻣﺒﺮ ﺍﺮﻡ ﺭﻓﺖ. ﺎﻣﺒﺮ ﺑﻪ ﺍﻭ ﻓﺮﻣﻮﺩ: - ﻣﺴﻠﻤﺎﻥ ﺷﺪﻩ ﺍ؟ - ﻧﻪ -ﺑﺮﺍ ﻗﺒﻮﻝ ﺩﻦ ﺍﺳﻼﻡ ﺑﻪ ﻣﺪﻨﻪ ﺁﻣﺪﻩ ﺍ؟ - ﻧﻪ - ﺲ ﺑﺮﺍ ﻪ ﺁﻣﺪﻩ ﺍ؟ - ﺷﻤﺎ همیشه ﺑﺮﺍ ﻣﺎ ﻨﺎﻩ ﻭ ﺸﺘﺒﺎﻥ ﺑﻮﺩﺪ، ﺍﻨﻮﻥ ﻣﻦ ﺸﺘﺒﺎنی ﻧﺪﺍﺭﻡ ﻭ ﻧﺎﺯﻣﻨﺪ ﺷﺪﻩ ﺍﻡ، ﺁﻣﺪﻩ ﺍﻡ ﺗﺎ ﺑﻪ ﻣﻦ ﻤ ﻨﺪ؛ نه جامه ای دارم، نه مرکبی و نه پولی که زندگی ام را بگذرانم. - ﺗﻮ ﻪ در مکه روزگاری ﺁﻭﺍﺯﻩ ﺧﻮﺍﻥِ ﺟﻮﺍﻧﺎﻥ ﺑﻮﺩ، ﻄﻮﺭ شد که ﻣﺤﺘﺎﺝ ﺷﺪ؟ - ﺲ ﺍﺯ ﺟﻨ ﺑﺪﺭ ﺴ ﺑﺮﺍ ﺁﻭﺍﺯﻩ ﺧﻮﺍﻧ سراغ من نمی آید، فراموش خاص و عام شده ام، به سختی زندگی می کنم. ﺎﻣﺒﺮ(ص) ﺑﻪ ﺧﺎﻧﺪﺍﻥ ﺧﻮﺩ ﺩﺳﺘﻮﺭ ﺩﺍﺩﻧﺪ ﻪ ﺑﻪ ﺁﻥ ﺯﻥ ﻤ ﻨﻨﺪ. ﺁﻧﺎﻥ ﻤ ﺮﺩﻧﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺟﺎﻣﻪ ﻭ ﻣﺮﺐ ﻭ ﻮﻝ ﺩﺍﺩﻧﺪ. عجیب ﺭﻭﺍیتی است! هم عجیب و هم ﻏﺮﺐ! ﺍینﻪ ﺍﻦ ﺯﻥ ﻣﻮﻗﻌ ﻪ ﺩﺭ ﻣﻪ ﺧﻮﺍﻧﻨﺪﻩ ﺑﻮﺩﻩ، ﻫﻢ ﺍﺯ ﺎﻣﺒﺮ ﻤ ﻣ ﺮﻓﺘﻪ ﻭ هم ﺎﻣﺒﺮ ﻨﺎﻩ ﺍﻭ ﺑﻮﺩﻩ است. ﺩﻭﻡ ﺍﻦ ﻪ ﻧﻔﺮﻣﻮﺩ ﻗﻮﻝ ﺑﺪﻩ ﺧﻮﺍﻧﻨﺪ ﻧﻨ ﺗﺎ ﻤﺖ ﻨﻢ، ﺑﻠﻪ ﺩﺳﺘﻮﺭ ﺩﺍﺩ ﻤﺶ ﻨﻨﺪ. ﺳﻮﻡ ﺍﻦ ﻪ ﻫﻨﻮﺯ ﻣﺸﺮ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻧﻤ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﻫﻢ ﻣﺴﻠﻤﺎﻥ ﺷﻮﺩ، ﺁﻣﺪ ﻤ ﺮﻓﺖ ﻭ ﺭﻓﺖ! ﺧﺪﺍﺎ! ﻣﺎ ﻪ ﺰﻣﺎﻥ ﺷﺒﻪ ﺎﻣﺒﺮ تو ﺍﺳﺖ؟ منبع: علامه ﻣﺤﻤﺪﺭﺿﺎ ﺣﻤ، ﺣﻮﻣﺖ ﺍﺳﻼﻣ، ﺑﺨﺸ ﺍﺯ ﺘﺎﺏ ﺍﻟﺤﺎﺓ ﺟﻠﺪ ﻧﻬﻢ، ﺹ ۲۳۲، ﻧﺸﺮ ﺍﻟﺤﺎﺓ، ﺎ ﺍﻭﻝ، ۱۳۹۱ ﻭ ﺁﺩﺭﺳ ﻪ ﺩﺭ ﺎﻭﺭﻗ آمده: ﻣﺠﻤﻊ ﺍﻟﺒﺎﻥ، ۹/۲۷۰"




متن شعر در قطار

می‌دود آسمان
می‌دود ابر
می‌دود دره و می‌دود کوه
می‌دود جنگل سبز انبوه

می‌دود رود
می‌دود نهر
می‌دود دهکده، می‌دود شهر

می‌دود، می‌دود دشت و صحرا
می‌دود موج بی‌تاب دریا
می‌دود خون گلرنگ رگها

می‌دود فکر
می‌دود عمر
می‌دود می‌دود می‌دود راه
می‌دود موج و مهواره و ماه
می‌دود زندگی خواه و ناخواه
من چرا گوشه‌ای می‌نشینم؟

آهنگ در قطار از آرش کمانگری

از

اینجا دریافت کنید


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها